خاطره » صراللهئ که رستگار شد

راوی : نجف زراعت پیشه عملیات : عملیات کربلای ۵

شمس‌الدین فانی
در شب بیست و هفتم دی‌ماه 1365 در بحبوبه عملیات کربلای 5 در پنج‌ضلعی شلمچه به‌صورت یک ستون به سمت خاکریز هلالی دشمن حرکت می‌کردیم، با عبور از پُل روی کانال دوعیجی به دو شاخه تقسیم شدیم. شاخه ما از کنار نهر جاسم در حرکت بود که با شدت آتش دشمن مجبور شدیم به حالت سینه‌خیز ادامه مسیر دهیم، که تعداد زیادی از بچه‌ها ازجمله چاریزاده، موحدیان، خوش خواهش با اصابت گلوله زخمی شدند.

در ادامه درگیری هر طور بود از نهر جاسم فاصله گرفتم و از بالای خاکریز به سمت پایین غلتیدم و خودم را کنار عبدالصاحب غلامی معاون گروهان امام حسن مجتبی (ع) دیدم. عبدالصاحب به من گفت: خیلی از بچه‌ها تیر خورده‌اند و احمد (برادرش) هم شهید شده و از من و نصرالله رستگار و غلامحسین نواب (چهاب آر) خواست هر طور شده تیربارچی دشمن که همه را زمین‌گیر کرده بود هدف قرار دهیم تا فرصتی برای خارج کردن شهدا و مجروحین که در میدان مین گرفتار بودند و مرتب طلب کمک می‌کردند باشد.
به اتفاق نصرالله رستگار و غلامحسین نواب زیر نور منورهایی که کل منطقه را روشن می‌کرد به‌صورت سینه‌خیز تا 50 متری دشمن پیش رفتیم و در گودالی مستقر شدیم، یک گلوله آر.پی.جی بیشتر نداشتم، از گودال بیرون آمدم و خودم را به 20 متری تیربارچی رسانده و آماده شلیک شدم که یک‌باره سه نفر عراقی تا نیمه از خاکریز بالا آمدند و با سروصدا و «کِل زدن» مشغول شادی کردن بودند و بدون توجه به حضور من بی‌هدف تیراندازی کردند، گرمای گلوله‌های آنها که از کنار صورتم رد می‌شد تمرکز مرا بهم می‌زد و نصرالله هم فریاد می‌زد تا روی زمین بخوابم اما هر طور بود بلند شدم و با نام خدا شلیک کردم و تیربارچی عراقی خاموش شد.
نصرالله از خوشحالی چند بار تکبیر گفت و از بقیه نیروها خواست تا مجروحین را از میدان مین خارج کنند، و ساعتی بعد هم از ما خواست به عقب برگردیم. با غلامحسین به‌صورت سینه‌خیز به عقب می‌آمدیم، یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم نصرالله هنوز در گودال در حال درگیری بود، به سمتش برگشتم و گفتم: همه به عقب رفته‌اند و از او خواستم با هم به عقب برگردیم. از گودال بیرون آمد و در همان لحظه صدای یک تیر از دور شنیده شد و لحظه‌ای بعد نصرالله با گفتن «آخ» و گذاشتن صورتش بر خاک از حرکت باز ماند.
سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم اما جوابی نیامد، او را به پشت برگرداندم و تجهیزاتش را باز کردم، متوجه دایره خونی شدم که از سمت قلب روی لباسش شکل گرفته و هر لحظه بزرگتر می‌شد و هم‌زمان چشمانش رو به سفید می‌رفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید. شهادت نصرالله بدجور روحیه‌ام را بهم ریخت، به پشت خوابیدم و دو کتف او را گرفتم و سعی کردم هر طور شده او را به عقب بیاورم. در حال کشیدن او بودم که بدنش زیر تنه دو درخت نخلی که در مسیر بر اثر انفجار افتاده بود گیر کرد، هر کاری کردم نتوانستم او را بیرون بکشم!
همان لحظه نیروهای ما در تدارک انهدام پُل روی نهر جاسم بودند و با توجه به دستور سریع عقب‌نشینی مجبور شدم نصرالله را همان‌جا بگذارم تا مجدد برای بردن پیکرش برگردم. در حین برگشت من و غلامحسین نواب، عبدالله صباغان و یک نیروی دیگری که مجروح شده بود را روی دوشمان انداختیم و با وجود ناله‌های زیاد صباغان که از درد به خود می‌پیچید به حالت دو آنها را به پشت نهر جاسم در گودال بزرگی که محل تجمع نیروهای گردان بود و اکثراً زخمی بودند منتقل کردیم.

.............هنوز در حال نفس‌نفس زدن بودم که حاج یدالله مواساتی از من خواست تا مصطفی بصری که به‌شدت زخمی و خون زیادی از او رفته بود به عقب ببرم، گفتم: به‌تنهایی؟! گفت: همه زخمی هستند. چاره‌ای جز این نبود، حسین پورکاسب با وجودی که وضعیت بهتری داشت اما به خاطر ناراحتی دیسک کمرش فقط توانست کمک کند تا به‌سختی مصطفی را روی دوشم انداختم، از مصطفی خواستم دستش را دور گردن من حلقه بزند و سریع با حالت دو حرکت کردم، در بین راه مدام با او صحبت می‌کردم و او به‌آرامی ابراز محبت و عذرخواهی می‌کرد، مرتب دلداریش می‌دادم و از او می‌خواستم هر طور شده مقاومت کند، اما کم‌کم احساس کردم حرف‌هایش دیگر واضح نیست و دست‌هایش دور گردنم دارد رها می‌شود نزدیک مقر متوجه سنگین بدن مصطفی و شل شدن دستانش شدم! او را روی زمین گذاشتم اما به شهادت رسیده بود! با کمک دیگر نیروها او را روی پتویی گذاشته و به عقب منتقل کردیم.
در پشت خاکریز پیکر مطهر تمام شهدا همچون احمد غلامی، مصطفی بصری، مجید نگاهداری، حسن نوابی، مجید معلمیان، عبدالله خواجه اسدی و محمد شعبانی با چهره خندان و یک لنگه دستکشی که همیشه دستش بود را درون آمبولانسی گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. بعد از آن، سه روز در منطقه عملیاتی حضور داشتیم و بعد به گروهان پُل برگشتیم.
لحظات غم‌انگیزی در چادرها حاکم بود، جای خالی شهداء و مجروحین بخصوص دیدن کوله‌پشتی‌ها و وسایل شخصی آنها در گوشه چادرها برای همه بسیار سخت و سنگین بود. بی‌تابی‌های عبدالصاحب غلامی در فراق فرمانده خود حسن نوابی، برادرش و دیگر شهدا همه را تحت تأثیر قرار داده بود. من و عبدالصاحب(عبدالرضا) هم‌محله‌ای و از کودکی هم‌بازی و همکلاسی بودیم و خوب می‌دانستم چه حس و حالی دارد.
بعد از این عملیات به نیروها مرخصی دادند با ایشان به بهبهان برگشیم ساعت 2 شب به در خانه عبدالصاحب رسیدیم بسیار نگران بود که چطور خبر شهادت برادرش احمد را به خانواده و مادرش بدهد. به عبدالصاحب پیشنهاد دادم به منزل ما بیاید و یا به پایگاه بسیج مسجد برویم و شب را تا صبح آنجا باشیم، اما قبول نکرد و هر طور بود وارد منزل شد. وقتی به خانه آمدم تا صبح در فکر او بودم و یک لحظه خوابم نبرد. صبح عبدالصاحب به تعاون سپاه رفته بود تا آنها خبر شهادت برادرش را به خانواده او اعلام کنند. سرانجام خود عبدالصاحب غلامی این جوان رعنا و فرمانده دوست داشتنی و شجاع در عملیات نصر 4 در ارتفاعات قشن در تیرماه 66 به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به دیدار دوستان و برادر شهیدش ملحق شد.
(منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)

101 ارسال کننده : حامد عبدالهی